خبربان شهر من

یادداشت های چاپ شده یک روزنامه نگار

خبربان شهر من

یادداشت های چاپ شده یک روزنامه نگار

پول هندی


حرف و حدیث‌ها راجع به برداشتن صفر‌ها از پول ملی باز زیاد شده نمی‌گویم جدی شده چون اینکه یک حرفی را هزار بار تکرار کنند دلیلی بر جدی بودن و عملی شدن آن نیست. خلاصه کلام اینکه حسابی سر کارمان گذاشته‌اند یک روز دو تا صفر، روز بعد سه تا و حالا چهار تا صفر را می‌خواهند بردارند. بردارند یا برندارند این من و شماییم که به سوپر مارکت سر کوچه‌مان بابت رب گوجه فرنگی و تخم مرغ شام دیشب بدهکاریم. بلیت هواپیما هم که 14 درصد گران شده و مسول عزیز این گرانی را برای تعداد کمی از مردم می داند انگار هر چه تعداد کم باشد مجوز افزایش قیمت منطقی تر بنظر می رسد!

آقای دولت این ماه با دو هفته تاخیر یارانه‌ها را به حساب می‌ریزد البته همچین قولی را دیشب اخبار خودمان گفت ان شا اله که وسط ماه لطف دولت عزیز شامل حال ما گردد وحالا در سایت بانک مرکزی نظر سنجی می‌گذارد که اسم پول ملی مان را بگذاریم «پارسی» یا «دریک» مگر فرقی هم می‌کند‌‌ همان ۴۰ دریکی که هر ماه قولش را به ملت داده‌اید را به حسابشان بریزید و بگویید بالاخره این شایعاتی که می‌گوید احتمالاً بنزین ۱۲ پارسی می‌شود درست است یا نه؟

نکته مهم دیگر اینکه این آقایان عزیز دولت یک بزرگواری در حق ملت بفرمایند بجای گیر دادن به پول ملی بروند دنبال "پول هندی"‌‌ همان پولی که از هند می‌خواهیم و حق ملت است و نمی‌دهد! بله، نمی‌دهد به همین راحتی. نفتی که قرار بود سر سفره‌هایمان باشد و حالا پولش سر سفره هندی هاست.

حالا هم که «هندی»‌ها رفته‌اند سفارش خرید نفتشان را به عربستان داده‌اند در سالی که ما «رییس اوپک» هم هستیم. خلاصه برادر جان و خواهرم درد دل برای گفتن و نوشتن زیاد است اما ما بهتر است به همین صفرهای پولمان فکر کنیم به قتل قهرمان پرورش اندام کشورمان و اینکه هیکل به آن درشتی یک ورزشکار را یک نوجوان ۱۷ ساله به برکت چاقویی که همیشه در جیب دارد به زمین می‌زند. سلاح سرد بازیچه دست کودکانمان شده و یک 17 ساله در خیابان براحتی آدم می به نظر این حقیر که به شغل شریف روزنامه نگاری مشغولم اما نانم را از نانوایی دیگری در می آورم ما هرکدام بجای پرداختن به وظیفه اصلی مان سرگرم علاف کردن خود به کارهای دیگریم. اقتصاد دان های ما بجای بررسی عوامل تشدید تورم در حال جفت و جور کردن عددهای گزارش خود هستند و بحث بر سر صفر های روی ده هزار تومنی ها . آنطرف هم هندی ها برایمان بخور بخور راه انداخته اند.  فکر کنم حق ما را می خورند!


کشور دوست و برادر!!؟


خوب موضوع امروز ما راجع به فوتبال زنان است. از آن حرکت های کاملا غیر ورزشی و غیراخلاقی و حتی غیر انسانی و... . چه معنی می دهد این همه آدم بدوند دنبال یک توپ؟ اصل ماجرا مورد تردید جدی است چه رسد به اینکه این همه زنان هم باشند. اصلا به ما که ربطی ندارد مگر این روزنامه "صفحه زنان" ندارد که به این موضوع بپردازد، تا ما نخواهیم از فضای تنفس کلمات مردانه مان خرج موضوع فوتبال زنان کنیم؟

حالا فرض کنید صفحه زنان هم داشته باشید مگر غیر از آموزش "گل آرایی" و "مسابقه آشپزی" در آن چیز دیگری پیدا می شود؟ حالا گیریم پیدا هم بشود کی حوصله دارد راجع به بدبختی های جنس ضعیف چیزی بخواند خودمان خروار خروار گرفتاری داریم.

 راجع به اوضاع و احوال منطقه هم که خیلی نوشته ایم و ماجرا حسابی نخ نما شده، نشده باشد هم اینقدر این طرف و آن طرف می خوانید و می شنوید که حوصله تان سر رفته است. آخرش هم می خواهید بگویید: خب به من چه؟ قذافی رفت؟ خب به حال ما چه فرقی دارد؟ نرفت؟ یک روزی می رود. آها! بیایید راجع به اوضاع اسفبار آمریکا و اروپا برایتان بنویسم. جانم برایتان بگوید که خوش به حالتان که در آن قسمت از دنیا زندگی نمی کنید چون همه بدبختند، همه بیچاره شده اند. همه زیر قرض و وام و قسط کمرشان خم شده. قیمت جهانی طلا هر لحظه بالا می رود.

دلار هر ثانیه گران می شود. قیمت بنزین که سرسام آور است به طوری که نفس خلق ا... در نمی آید و همه با گاری این طرف و آن طرف می روند خلاصه در این آمریکا و اروپا هم افتضاح بازاری است که نگو. تورم دهان مردم را مسواک کرده و روده هایشان را دوخته است. انسانیت که در پست ترین درجه خود در این کشورها متجلی شده هر روز اخبار جرم و جنایت و آدم کشی شان در رسانه های دنیا پخش می شود آخریش همین آقای روبرت مرداک که انجام هر کاری را درجهت حفظ قدرت رسانه ای خود درست می داند و حالا مجلس عوام انگلیس می خواهد قدرتش را کم کند، بازار جن گیرها هم که در پاریس رونق دارد...

راستی تیتر مطلب ما چه بود؟ کشور دوست و برادر؟ بله این هوای خوب و گردش در باغ و ختن چنان مستم کرد که فراموش کردم باید راجع به سوریه هم چندکلمه ای می نوشتم؟ چی؟ پرچم آتش زده اند؟ کجا؟ سوریه؟ پرچم کجا را؟ آخه برای چی؟ بگذریم اجازه دهید راجع به همین فوتبال زنان با هم ادامه دهیم...


نگرانم


شاید بسیاری از مردم استان از تغییر مدیرکل ارشاد خرسند باشند. اگر نه ممکن است قاطبه اهالی فرهنگ استان چنین نظری داشته باشند. شاید هم در میان آنان روزنامه نگاران بیش از همه منتظر این تغییر بودند و اگر آن تعداد از روزنامه‌های طرفدار امیرزاده را هم از آمار «همه» خارج کنیم بی‌تردید در شادمانی دست اندرکاران نشریات پیشرو استان از رفتن «امیرزاده» نمی‌توان تردید کرد.

اما «برخلاف همه» من از رفتن امیرزاده بشدت نگرانم! رفتن یا آمدن هر مدیرکلی در اداره‌ای چون ارشاد بیش از آنکه به سلایق شخصی افراد بستگی داشته باشد به گفتمان اردوگاه سیاسی وابسته است که آن مدیر فرهنگی را بر مسند کارمی نشاند. خب این هم مصیبتی است که پای سیاست در گلیم فرهنگ هست در ورزش هست و در... . اصلا جایی که سیاسی نباشد، نیست! از شما می‌پرسم: آیا سیاست‌های دولت چه از نظر اهمیت و اولویت‌ها و چه از لحاظ تامین اعتبارات مالی در زمینه‌های مختلف همچون: هنریهای تجسمی، تئا‌تر، موسیقی و حتا مطبوعات در این دو هفته تغییری داشته است؟ اگر نه، پس با تغییر مدیرکل واقعاً توقع چه شق القمری از اداره‌ای هست که کارمندانش همان‌ها، سیاست‌هایش‌‌‌ همان و بودجه‌اش نیز‌‌‌ همان است؟

مشخصاً راجع به مطبوعات همین چند روز پیش یکی از نشریات محلی را مطالعه می‌کردم. یک مطلب بسیار پر آب و تاب از رفتن مدیرکل نوشته بود و با اعداد و آمار دقیق گزارش کارهای انجام شده در زمان تصدی ایشان را به ریز بررسی کرده بود. آمارهایی که ممکن است براحتی در اختیار هر خبرنگاری قرار نگیرد. مطلب از آن گزارش آگهی‌هایی بود که معمولا ادارات به نشریات سفارش می‌دهند. از خودم پرسیدم چه دلیلی دارد روزنامه نگاری یا نشریه‌ای این چنین به حضور یا عدم حضور مدیری دلبسته باشد؟ اگر قانون ملاک عمل مدیران است مگر تغییری در آن ایجاد شده که نبود فردی عده‌ای را مایه قوت قلب می‌شود و رفتنش برای عدهٔ دیگر بهانه امیدواری؟!

من نه مدیرکل سابق را می‌شناسم و نه حتا خاطرهٔ بد یا خوبی از وی دارم. اما صادقانه می‌گویم: اگر فکر می‌کنیم علت مشکلات مطبوعات استان از بی‌تدبیری شخص یا مدیرانی چون اوست بی‌شک تصور غلطی داشته‌ایم. هرچند سیاست‌های که  بیشتر به لج بازی کودکانه شباهت داشت این اواخر به اوج خود رسیده بود اما از خاطر نبریم امیرزاده عمداً یا سهواً چرخ‌های درشکه در حال سقوط مطبوعات استان را طوری روغن کاری کرد که با سرعت بیشتری به پرتگاه برسد. از همین روی در ابتدا نوشتم از رفتن او نگرانم. در جلسه تغییر اساسنامه خانه مطبوعات عدم استقلال حرفه‌ای برخی همکاران مطبوعاتی بقدری مشهود بود که معتقدم امیرزاده باشد یا نباشد تغییری در  وضعیت رو به موت مطبوعات استان ما حاصل نمی‌شود. ما اگر بخواهیم با همین وضع نا‌بهنجار کارمان را پی بگیریم پس از مدتی ژست انتقاد از مدیر کل یا دم زدن از چاپخانه اختصاصی و... هم اثر خود را از دست می‌دهد. ما می‌مانیم با نشریاتی که هر وقت عشقمان کشید چاپ می‌شوند. خریده نمی‌شوند و مهم‌تر اینکه دیده و خوانده نمی‌شوند. اگر واقعا یارانه و آگهی نشریه منتشر می‌کند پس همین ندای هرمزگان اکنون در دست من و شما نبود. چون نه مانند فلان روزنامه به شیر نفت وصل است و نه همچون بهمان روزنامه آگهی‌های آنچنانی دارد. خلاصه کلام اینکه روزنامه‌های موفق را مدیران و سردبیران کاردان و متخصص منتشر می‌کنند نه مدیر کل‌ها. اگر منتظر صدقات دولتی باشیم همواره برخی از ما با رفتن یا آمدن امثال امیرزاده‌ها گرفتاریم.

خدایا جانم بستان



یک یادآوری لازم است  به خودم و همه آنهایی که گاهی لطف می‌کنند و به من یادآوری می‌کنند که شبیه آدم‌ها هستم. بله ما شبیه آدم هستیم و تقریبا از این شباهت ظاهری خیلی به خود می‌بالیم مثل گربهٔ کثیف و ضعیفی که به پشتوانه اجداد ببر و پلنگ خود دندان به این و آن نشان می‌دهد و بعد از چهارتا «میو» گوش خراش حتی یک لگدهم نثارش نمی کنند چه رسد که حسابش کنند.

من درک و شعورم کاملا از بین رفته و‌ ای کاش داریوش مهرجویی الان می‌خواست فیلم بسازد تا این بار با کمال افتخار نقش «گاو مش حسن» را برایش بازی کنم. امروز و فرداست که به سرم بزند بیایم در خیابان جلوی یک مرکز خرید، مدرسه نمی‌دانم یک جایی، مراسمی که تردد بنی بشر در آنجا زیاد باشد شروع کنم به «ما» «ما» کردن شاید هم «عرعر» کنم. اینقدر نفسم تنگ شده و جریان رسیدن خون و اکسیژن به مغزم مختل‌تر! شده که اصلا برایم مهم نیست شما و هر کس دیگری می‌خواهید چه فکری راجع به من بکنید با این حرف‌هایی که برایتان نوشتم .
اصلا نداشتن عقل و شعورم هم به کنار با «بی‌حسی» و «بی‌رگی»‌ام نمی‌توانم کنار بیایم.

دیگر مثل کسی شده‌ام که این قدر خون دیده که به آن معتاد شده الان دیگر اصلا خبرهای کشتار و جنگ و بمباران و ترورسیم و حتی سر بریدن و... حالم را جا نمی‌آورد. الان معتاد شده‌ام به وقاحت به کثافت، به همه چیز که تا چند روز پیش بعید بود و باورنکردنی ولی الان شنیدنش یک حس بی‌حسی با حالی به من می‌دهد.

شده‌ام مثل «بلدالملک در قهوه تلخ» هرچه بیشتر فحش بدهی به شخصیتش بیشتر کیف می‌کند. چی؟ خبر جدید داری: سی مرد به یک زن روستایی در کاشمر تعرض کرده‌اند چند تا؟ ۵۰ تا؟ به یک دختر و پزشک در روستا؟ خب حالا مگه چی شده؟ چند تا؟ چهارتا؟ نه دو تا راسته کار ما نیست جان داداش زیر شصت هفتاد تا حال نمی‌دهد اصلا آدم بهش فکر کند.

ای خاک بر سرمن که هنوز دستم توان نوشتن دارد وقتی مولا علی می‌فرماید: اگر خلخال به ناحق از پای زن یهود در حکومت من بربایند. گر بر این غم جان دهم سزاست.

خدایا جانم بستان.